ساعتی از نیمه شب گذشته بود. پژواک صدای جغدها در حیاط مدرسه می پیچید. طلبه جوان سر از کتاب بلند کرد و با سر انگشتان چشمهایش را مالید تا کمی از خستگی اش بکاهد.
میر علام از جایش بلند شد و گیوه هایش را پوشید، در ایوان ایستاد و نگاهش را به چیزی گره زد که سالها او را در آن حجره پاگیرش کرده بود. او رو به گنبد طلایی رنگ امیر المومنین(ع) ایستاد و در حالی که دستانش را روی سینه اش گذاشته بود، سلامی عرض کرد. اما آن شب حال دیگری داشت. وضویی گرفت و راهی حرم شد.
جوان نزدیک در که شد،چشمانش را به هم نزدیک کرد. چیز عجیبی می دید. استادش در مقابل در بسته حرم ایستاده بود و قفل های در خود به خود در مقابلش باز می شد.
استاد دستانش را روی سینه اش گذاشت و تا نیمه خم شد و سلام داد، لحظه ای نگذشت که از جانب حرم صدای جواب سلام آمد.
جوان روی نوک انگشتان پایش پشت سر استاد به راه افتاد. مقدس اردبیلی ضریح را زیارت کرد و در گوشه ای نشست. طلبه جوان در حالی که پشت در گوش ایستاده بود، از تعجب خشکش زده بود. صدای صحبت استاد با کسی می آمد.
لحظاتی گذشت، استاد از حرم بیرون آمد و سمت مسجد کوفه به راه افتاد. بالاخره به محراب مسجد رسید. صدای مباحثه علمی استاد با مرد دیگری به گوش می رسید.
درباره این سایت